دلم سوخت

به وبلاگ من خوش آمدید

26 / 3 / 01

از اون عروسای منفور شدم 😁😁😁 غروبی با دوست امیر و خانومش که تو کوچه بودن حرف میزدم، هشت تا چشم بی وقفه یواشکی از پشت تور پنجره نگاه میکرد 😐 سه تا خواهر و مادر امیر 😐 منم یهو مچ گرفتم براشون دست تکون دادم 😒 سریع از پشت پنجره رفتن با خواهرش کار داشتم رفتم خونشون، همه اونجا بودن، پرسیدن تو مارو دیدی؟برا ما دست تکون دادی؟ گفتم آره. آخه از اون اول تا آخر پشت پنجره بودید گفتم شاید کاری چیزی دارید، که انقدر وایسادید! گفتن نه کار نداشتیم ، منم گفتم اوهوم شما
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 18:26 توسط نویسنده |